قاصدک qAsedak


Sunday, April 06, 2003

مرثيه‌ای برای کاوه گلستان و ساير مردگان جنگ

جمعه ۱۵ فروردين ۱۳۸۲

باران تندی ميباريد و جمع کوچکی زير طاق ورودی کتابخانه مرکزی شهر جمع شده بودند. من هم به انتظار اتوبوس خود را به جمع ايشان رساندم. در گوشه‌ی ميزی که به ديوار تکيه داده بود چشمم به نام ايران افتاد. بر جلد صورتی کتابی نوشته بود "سرزمين و مردم ايران". کتاب کهنه را که ظاهرا کتابخانه مرکزی سياتل از دور خارج کرده و به حراج گذاشته بود برداشتم و با نگاهی به سر و رويش ته جيبم را برای پيدا کردن يک دولار گشتم.

دقايقی بعد درون صندلی اتوبوس به صفحات کتاب کهنه می‌نگريستم. چند صفحه پيشتر چشمانم جذب دستخط کودکانه‌ای شد که در ميان صفحه نوشته بود: "اسم من کاوه گلستان است. من در کلاس پنجم دبستان درس می‌خوانم. خانه ما در قلهک نزديک تهران است ولی من هرروز صبح به مدرسه‌ام که در تهران است می‌روم.

کتاب در سال 1962 با عکس‌هايی که ليز شيرمان گرفته و به قلم جان شيرمان چاپ شده و ظاهرا سفرنامه‌ای به ايران است. در اين صفحه نويسنده دستخط کودک را با خط نستعليق خطاطی مقايسه کرده بود.حکايت غريبی بود می‌دانستم که کاوه گلستان عکاس بزرگی است و کارهای جنگش را از دوران قبل از مهاجرت به خاطر داشتم بويژه عکس‌های حلبچه که برايش جايزه پوليتزر را به ارمغان آورد اما راهی برای دسترسی به او نمی‌دانستم. دلم می‌خواست که اين کتاب را به او برسانم شايد که از وجودش خبر نداشت. دوران تبعيد ناخواسته راهی برای جستجوی شخصی نگذاشت و دوستان داخل نيز نتوانستند کمکی بنمايند. نمی‌دانستم که در ايران مانده ويا او هم در گوشه‌ای از اين جهان به غربت نشسته است.

سالها از آن روز بارانی گذشته است و کتاب کهنه يازده سال ديگر در گوشه کتابخانه‌ام عمر کرده است و من هنوز گلستان را نيافته‌ام. امروز اما گوشی کامپيوتر را بر گوشم کامل جابه جا نکرده بودم که خبر او را شنيدم. خبر کوتاه بود کاوه گلستان در کردستان عراق در جريان يک ماموريت برای بی بی سی و در انفجار مين کشته شد. برای من که اورا فقط به دستخطی بر روی کاغذ می‌شناختم افسوس که يک ماموريت پنهانی به پايان رسيده بود. گلستان را يافته بودم به همراه هزاران نفر بی گناه ديگر که تاکنون با بمب‌های تيزهوش به دست مردمان کم هوش کشته شده‌اند و همراه با کريم محمد که در صفحه‌ی اول روزنامه شهر بر جنازه‌ی شش فرزند و همسر و دو برادر و پدر و مادرش اشک می‌ريزد. عرق سردی بر پيشانيم نشسته بود و بغضی در گلو. گويی برادر ناديده‌ام را به جنگ باخته بودم. او هم تک فرزندی نوزده ساله بر جای گذاشته و من هم. لعنت بر اين جنگ نانجيب و نفرين بر اين ستم که بر مردمان گيتی می‌رود.
Click here for the English version of this article!


........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home