قاصدک qAsedak


Wednesday, March 22, 2006




بهار ايرانشهر



فرِّ بهار بين كه به آفاق، جان دهد
هر بوته را هر آنچه سزا ديد آن دهد

پارينه آنچه بادِ خزانى ربود و بُرد
آرد دهد به صاحبش و رايگان دهد

سختم شگفت آيد ازين هوشِ سبز او
كز هر كه هر چه گم شده او را همان دهد

بر فرقِ كوه سوده الماس گسترد
دامانِ دشت را سَلَبِ پرنيان دهد

زان قطره‏ هاى باران بر برگِ بيدْ بُن‏
- وقتى نسيم بوسه بر آن مهربان دهد -

صدها هزار اختر تابان چكد به خاك‏
كافاقشان نشان ز رَهِ كهكشان دهد

آن كوژ و كژ خطى كه برآيد ز آذرخش‏
طرزى دگر به منظره ی آسمان دهد؛

پيرى‏ست رعشه‏ دار كه الماسْ پاره ‏اى
خواهد به دستِ همسرِ شادِ جوان دهد

آيد صداى جوجه ی گنجشك، ز آشيان‏
- وقتى كه شوقِ خويش، به مادر، نشان دهد -

چون كودكى كه سكّه ی چندى زعيدى‏اش‏
در جيبِ خود نهاده، بعمدا، تكان دهد

آيد صداى شانه سر، از شاخِ بيد بُن،
وقتى كه سر به سجده تكان هر زمان دهد؛

گويى كه تشنه‏ اى به سبويى، تهى ز آب،
هوهو، ندا مكرّر، هم با دهان دهد

گيرم بهارِ بندرِ عباس كوته است‏
تاوانِ آن كرانه ی مازندران دهد

آنجا كه چار فصل، بهار است و چشم را،
سوىِ بهشت پنجره‏ اى بيكران دهد

نيلوفرِ كبود هنوز، آسمانْ صفت،
در خاكِ مَرْو، ز ايزدِ مهرت نشان دهد

شادا بهارِ گَنجه و باكو كه جلوه ‏اش
راهت به آستانه ی پيرِ مغان دهد

از سيمِ خاردار، گذر كن تو چون بهار،
تا بنگرى كه بلخ ترا بوىِ جان دهد

زان سيمِ خاردارِ دگر نيز برگذر
تا جلوه ی خُجَند بهارى جوان دهد

زان سيمِ خاردارِ دگر هم گذاره كن‏
تا ناگَهَت بهارِ بخارا توان دهد

قاليچه اى‏ست بافته از تار و پودِ جان‏
هر گوشه‏ اش خبر ز يكى داستان دهد

امّا چو نغز در نگرى منظرش يكى‏ست‏
كاجزاش ياد از سُنَنِ باستان دهد

در زيرِ رنگ‏هاش يكى رنگ را ببين‏
رنگى كه صد پيام ز يك آرمان دهد

گويد: يكى‏ست گوهرِ اين خاك اگر چه ياد،
گاه از لنين و گاه ز نوشيروان دهد

گر خاك گشته در قدمِ لشكرِ تتار،
ور «بوسه بر ركابِ قزِل ارسلان دهد»،

امّا هميشه، در گذرِ لشكرِ زمان،
سعديش عشق و حافظش اَمن و اَمان دهد

وانگه ز بهرِ پويه ی پاينده ی حيات‏
فردوسى ‏اش روان و ره و كاروان دهد.

اسفند ١٣۵٨


کوچ بنفشه ها

در روزهاي آخر اسفند
کوچ بنفشه هاي مهاجر
زيباست.
در نيم روز ِ روشن ِاسفند
وقتي بنفشه ها را از سايه هاي سرد
در اطلس شميم بهاران
با خاک و ريشه
-ميهن سيارشان-
در جعبه هاي کوچک چوبي
در گوشه ي خيابان مي آورند:

جوي هزار زمزمه در من
مي جوشد:
اي کاش...

اي کاش آدمي وطنش را
مثل بنفشه ها
(در جعبه هاي خاک)

يک روز مي توانست
همراه ِ خويشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشناي باران
در آفتاب پاک

(محمد رضا شفيعي کدکنی)


بهاران ایران خجسته، کام ایرانیان روا، ابرهای جنگ و نکبت از آسمان ایران زمین به دور و نوروزتان پیروز باد


........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home